جدول جو
جدول جو

معنی برون زدن - جستجوی لغت در جدول جو

برون زدن
(مَ کَ)
بیرون زدن.
- خیمه به صحرا برون زدن، بدشت آمدن. بخارج آمدن. سراپرده در خارج شهر افراشتن:
خیل بهار و خیمه به صحرا برون زده ست
واجب بود که خیمه به صحرا برون زنی.
منوچهری.
- سر برون زدن، سر بیرون کردن:
چو از ماهی جدا کرد آفتابی
برون زد سر ز روزن چون عقابی.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بشکن زدن
تصویر بشکن زدن
به هم زدن سرانگشتان در هنگام رقص و طرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهم زدن
تصویر برهم زدن
خراب کردن، باطل کردن
مخلوط کردن، زیر و رو کردن
آشفته کردن، به هم زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردن زدن
تصویر گردن زدن
گردن کسی را با شمشیر قطع کردن
فرهنگ فارسی عمید
(بِ / بُ زَ)
برون زده. بیرون زده. و رجوع به برون زده شود.
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ)
برون زدن. برزدن. خارج شدن.
- بیرون زدن سر، برآوردن. طلوع کردن:
چون کشتی پرآتش و گرد اندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشۀ جهن.
عسجدی.
، خارج کردن.
- بیرون زدن لشکر، بیرون آوردن لشکر. مجهز کردن لشکر در خارج:
لاله سوی جویبار لشکر بیرون زده ست
خرگه آن سبزگون خیمۀ آن آتشین.
منوچهری.
رجوع به برون زدن شود.
، برجستگی یافتن. بالا آمدن، بیرون زدن بثورات از تن، جوش زدن. بیرون زدن آبله و حصبه و غیره. (یادداشت مؤلف). بیرون آمدن دانه های آبله و غیره. بروز کردن بثورات و آبله، بیرون نویسی کردن اقلامی از حسابی. نقل کردن اقلامی از حسابی به جای دیگر. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن:
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی.
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه.
فردوسی.
ز درگاه ماهوی شد چون برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون.
فردوسی.
گرازه برون شد ز پیش سپاه
خبر شد به اغریرث نیکخواه.
فردوسی.
زین در چو درآیی بدان برون شو
در سرّ چنین گفت نوح با سام.
ناصرخسرو.
ناتام درین جایت آوریدند
تا روزی از اینجا برون شوی تام.
ناصرخسرو.
ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون
که به تأویل قران بررسد از چون و چراش.
ناصرخسرو.
آمد بگوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر.
خاقانی.
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ.
نظامی.
خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از کنیزک اوفسون.
مولوی.
تا غلاف اندر بود با قیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است.
مولوی.
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟
مولوی.
ابریق گر آب تا به گردن نکنی
از لوله برون شدن تقاضا نکند.
سعدی.
نام نکوئی چو برون شد ز کوی
در نتواند که ببندد بروی.
سعدی.
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد، رو.
حافظ.
- از شماره برون شدن، بی حد و حصر گشتن:
فضل ترا همی نبود منتهی پدید
آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟
فرخی.
- از گوش برون شدن، فراموش شدن. از یاد رفتن:
برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی
حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی.
انوری.
- از یادبرون شدن، فراموش گشتن:
نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
گردن کسی را بریدن سر بریدن کشتن: از این در پیش من جز در حدیث عرض سخن گویی گویم گردنت بزنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرون شدن
تصویر بیرون شدن
بیرون رفتن خارج گشتن مقابل اندر شدن داخل گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارون زدن
تصویر وارون زدن
واژگون شدن سرنگون شدن: (ز خشم تو وارون شود خصم والا زعفو تو والا شود بخت وارون) (سوزنی)، دیگرگون شدن تغییر یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرخون زدن
تصویر طبرخون زدن
تبرخون زدن نابود کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون شدن
تصویر برون شدن
بیرون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوف زدن
تصویر بلوف زدن
لاف زدن چاخان کردن توپ خالی زدن دروغ گفتن یک دستی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکن زدن
تصویر بشکن زدن
بصدا در آوردن انگشتان دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهم زدن
تصویر برهم زدن
یکی را بر دیگری زدن، تصادم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون آمدن
تصویر برون آمدن
بیرون آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون بردن
تصویر برون بردن
بیرون بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون کردن
تصویر برون کردن
بیرون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ابرو انداختن ابرو جنباندن اشارت کردن با ابرو دلال را اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو رضا نمودن با اشارت ابرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورور زدن
تصویر ورور زدن
غرزدن، گریه کردن شدید کودک نوزاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهم زدن
تصویر برهم زدن
((~. زَ دَ))
مضطرب کردن، پریشان کردن، سرنگون کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبرخون زدن
تصویر طبرخون زدن
((~. زَ دَ))
هلاک ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردن زدن
تصویر گردن زدن
((~. زَ دَ))
کشتن، سر بریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برون زد
تصویر برون زد
آفلرمان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برون زاد
تصویر برون زاد
آلوژن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برآن شدن
تصویر برآن شدن
تصمیم گرفتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آروغ زدن
تصویر آروغ زدن
Belch, Burp
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
Oil
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از آروغ زدن
تصویر آروغ زدن
отрыгивать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
смазывать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از آروغ زدن
تصویر آروغ زدن
rülpsen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
ölen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از آروغ زدن
تصویر آروغ زدن
відригувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از روغن زدن
تصویر روغن زدن
змащувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از آروغ زدن
تصویر آروغ زدن
bekać
دیکشنری فارسی به لهستانی